نجات آب، نجات استان یزد
این داستان توسط آقای محمدشایان محمدمیرزایی دانشآموز پایه هفتم مدرسه نمونه اندیشه بافق نوشته شده است و ایشان مقام دوم را در مسابقات 5 رشته داناب کسب کردهاند.
می دانم صبح شده ولی دوست ندارم چشمانم را باز کنم تا ببینم باز بزها، آهوان، روباهها، و حتی یوزپلنگها بر فرازکوهها مرا صدا میزنند تا آبشان دهم و خوراکشان را فراهم کنم و من دوباره داستان تکراری و همیشگیم را برای آنها بگویم: «عزیزان، من به شما اهمیت میدهم. اگرچه انسانهایم درختان را قطع میکنند تا خانههایشان را بسازند و گوهر آب من را بیرویه استفاده میکنند و آب و خوراک کافی برای شما باقی نمیگذارند، شما را زندانی میکنند و حتی بعضی از شما را ......! وای باز هم باید کلمه سخت «کشتن» را بگویم تا آرامشان کنم!
دیگر به مردمانم نمیگویم این کارشان چه بر سرِ زمین من آورده. خاکم را آنقدر فرسایش دادهاند که دیگر آب باران راحت در زمینم فرو نمیرود! چقدر منتظر ماندم تا این لایههای باارزش ساخته شود... اما چه میشود کرد!!!»
من استان یزدم جایی که لبهای زمینم از عطش ترک خورده و هیچ کاری نمیتوانم بکنم. از آدمهایم دلگیرم! با همهاشان قهر کردهام حتی با خوبهایشان.
اگر چه استانهای دیگر هم دلِ خوشی از مردمانشان ندارند،... آنها هم تشنهاند و مینالند ولی همیشه به آنها میگویم:« خدا را شکر کنید لااقل شما رودی، رودخانهای، سدی، دریایی، چیزی دارید! من چه بگویم که کویر آمده در دل من جای خوش کرده و مهمان هر روز من است!»
دل خوش بودم به پاییز، زمستان، بهار بلکه با بارانهایشان برایم آب فراوان بیاورند تا بتوانم تابستانها از خجالت درختها، حیوانات و طبیعتم در بیایم. ولی افسوس بچههای خودم دشمن خودم شدهاند! باران خانم هم که زود به زود به من سر نمیزند، اگر هم بیاید تند تند و با عجله میبارد. آبی در دلم نفوذ نمیکند و فقط جاری شده و میرود. نمیدانم شاید او هم دلش از نامهربانی بچههای من خون است! چون بعد از مدتها که میبارید، لباس سبز رنگم را میپوشیدم و دلم خوش میشد به چند گل و بوته، در همین حال همه مردمانم به دشتهایم هجوم میآوردند و بوتههایم را که هنوز زنده و شاداب بودند، از ریشه در میآوردند، تاآتش به جانم بیندازند. زمانی دلم خوش بود به چاهها و قناتها، ولی از بس با نامهربانی و غیر اصولی از آنها استفاده کردند، سطح آبشان کم شد و همین آب کم را نیز با فاضلاب وکودهای شیمیایی آلوده کردند. به چه دلم خوش باشد، بهتر است بمیرم. میدانم صبح شده، خودم نمیخواهم چشمانم را باز کنم!
خورشید خانم برو! مرا نمیتوانی بیدار کنی. از تو هم دلگیرم! میگویم بر من زیاد نتاب، آبهایم را بخار نکن ولی گوش نمیدهی، در جوابم میگویی:« شهرهای دیگر را دوست ندارم، آسمانِ بی ابر تو را دوست دارم! ابرها صورت زیبایم را میپوشانند و نمیگذارند بتابم و صورت زیبایم را به همه نشان دهم.» با این حرفها مرا راضی میکنی تا بمانی!!! میبینی! تو هم خودخواهی، فکر مرا نمیکنی، پس من میخواهم تا ابد بخوابم تا شرمنده هیچ کدام از فرزندانم نباشم. بغض گلویم را میفشارد، اما اشکی ندارم! برو... خواهش میکنم برو! میخواهم باعث همه این بدبختیها یعنی مردمانم را بیرون بیاندازم، بروند جای دیگر! چقدر التماس کردم رعایت کنید، ولی میبینم توجهی نکردند!!!
شیر آب را باز میگذارند و آب را بیش از اندازه مصرف میکنند، ماشین و حیاط خانههایشان را میشویند، دلم آتش میگیرد، وقتی میبینم آبی که با چه زحمتی تصفیه شده، توی کوچهها روان هست و بخار میشود! در حالی که میتوانند با یک سطل آب و یک جارو نیاز خود را برآورده کنند، ولی شیر آب را باز میکنند و قلب مرا میسوزانند! از کشاورزان چه بگویم! آب چاههایی را که با زحمت جمع کردهام به زمینهایشان روان میکنند و انگار نه انگار که میتوانند از روشهای صحیح آبیاری استفاده کنند، بقیه آبهایم را با مصرف بیش از اندازه کودهای شیمیایی و سمهایشان آلوده میکنند... دیگر بغض نمیگذارد دل شکستگیهایم را فریاد بزنم!
همهتان بروید! چه کردهاید با من! منی که در طول تاریخ با همه بدبختیها ساختم و تاکنون دوام آوردم! خودم را با این همه تشنگی آراستم. هر کسی آمد به شهرهایم، از من تعریف کرد که چقدر زیبا و با سلیقه هستم با آن که آب زیادی در دست و بالم نبود... ولی دیگر کم آوردهام! خسته شدهام!... میخواهم بمیرم... بروید و مرا تنها بگذارید!.... .
حس عجیبی دارم آیا واقعا مردهام؟ اگر مردهام پس چرا سنگین شدهام! نه سبک! ... صدایی میشنوم...
« یزد جان چشمانت را باز نمیکنی تا مرا ببینی؟... باز گلایه نکنی که چرا کم میآیم و به تو سر نمیزنم!»... صدا، صدای باران است بارانی که عاشقش هستم... ولی او انگار... فقط دوستم دارد! و گاهی میآید تا یادم نرود، دوستی به نام باران هم دارم!...
چشمانم را باز میکنم، لبخند میزند و میگوید:«چرا این قدر زودرنج شدهای!!! چرا برنمیخیزی!!! مردمانت نگرانند! نمیدانی چقدر به خدا التماس کردند،که من ببارم تا با آنها آشتی کنی»... با بغض میگویم:« نمیخواهم! اگر هم بخواهم، نمیتوانم! چاههایم را خشکاندهاند! بدنم ترک خورده! شکستهام و در حال نابود شدنم! مگر چه کار میخواهند برایم بکنند تا جبران نامهربانیهایشان شود! بلند هم بشوم، باز میشکنم، مانند قلبم که سالهاست شکسته!
انگار باران هم قبول دارد، مردمانم با من بد کردهاند! با تاسف سری تکان میدهد و اشارهای به آن طرف میکند، آدمهای خوبم را میبینم! تعدادشان کمتر از بی ملاحظههاست! ولی باز دیدنشان همیشه به من حس شادی میدهد. یک حس شادی با اندوهی بزرگ که چرا اینقدر اندکند!!! مگر روزگاری نبود که مرا به نام شهر قنات و قنوت با مردمانی مهربان و سختکوش میشناختند و از آبهایی که مانند خون در رگهایم بود، مانند جواهر مراقبت میکردند. پس حالا چه شده، که هر روز کمتر میشوند! با چشمانی غمگین نگاهشان میکنم!
یکی از آنها جلو میآید و با خجالت میگوید: « ای شهر من از این پس بیشتر مراقبت هستیم، دیگر نخواهیم گذاشت کسی شیره جانت را بمکد، نگاه کن در مدرسهها به بچههایمان یاد میدهیم که تو را اذیت نکنند، تا به حال نمیدانستند آب، مایه حیات توست! پس جدی نمیگرفتند! ولی حالا به همه فرزندان تو یاد دادهایم که از آب حفاظت کنند.»
یاد گذشته افتادم و با لب تشنهام گفتم: « فرزندانم زنگهای تفریح آب بازی میکردند و شیرهای آب را درست نمیبستند، همیشه از این کارهایشان غصه میخوردم!»
معلوم میشود شرمنده است، ولی باز ادامه میدهد:« به همه یاد میدهیم، پیر و جوان. اگر باز گوش ندادند، با آنها برخورد خواهیم کرد، جریمهشان میکنیم تا بدانند از دست دادن یک چیز باارزش یعنی چه؟ به کشاورزانمان یاد میدهیم که از روشهای نوین آبیاری مانند قطرهای و زیرسطحی استفاده کنند، درختان و محصولات پرآبخواه کشت نکنند، سم و کود را به اندازه مصرف کنند، مردم در خانههایشان شیرهایی نصب کنند تا کمترآب مصرف شود. در صنعت هم چاههای غیرمجاز نزنند و آبهای استفاده شده را تصفیه و دوباره استفاده کنند...».
برایم میگوید و میگوید... چقدر حرفهایش زیبا و دلنشین است... با اینکه بارها این قولها را به من دادهاند و عمل نکردهاند!...
نمیدانم!... باز هم باید به آنها اعتماد کنم یا نه؟...حسی درونم میگوید به آنها اعتماد کنم، این دفعه میخواهند قدم بزرگی بردارند... نگاهی به اطراف میاندازم، دوباره لباس سبز رنگم را به تن کردهام، انگار عید است. شادی همه جا موج میزند. نمیدانم حقیقت است یا به من تلقین شده، که مردم با من مهربانتر شدهاند.
مصممتر میشوم تا باز هم آنها را ببخشم، به خداوند توکل میکنم، دلم روشن است، باران با من مهربانتر است و نمنم میبارد، خورشید هم دیگر سوزناک نمیتابد... آنها را میبخشم، به سختی بر میخیزم و آنها را در آغوش میگیرم، هر چه باشد آنها فرزندان منند، حتی کسانی که با من بد کردهاند! آنها امید من هستند و من هم امید آنها.
خداوندا تو هم به همه ما کمک کن تا شکر تمامی نعمتهای تو را با استفاده درست از آنها، به جا آوریم.